دختر سراسیمه در بیابان می دوید،خارهای گزنده صحرا پاهای خسته اش را بیشتر می آزرد ، تشنگی بی طاقتش کرده بود ، از پشت سر صدای نزدیک شدن سواری به گوشش رسید، آخرین قوتش را در زانوهایش قرار داد و سرعتش را بیشتر نمود... اما ناگهان پاهای کوچکش به تکه سنگی گیر کرد و با صورت به زمین خورد ، سوار از اسب پیاده شده و به سمت دختر می آمد ، دختر دستانش را سپر صورت زخمی و سیلی خورده اش قرار داد، تو را به خدا ای مرد عرب ، دوستانت گوشوار و معجرم را برده اند ، مرد عرب در نزدیک دختر نشست و گفت نترس برایت مقداری آب آورده ام، دختر با ناباوری ظرف آب را گرفت و به سویی روان شد ، عرب با تعجب پرسید کجا مگر تشنه نیستی ... دختر در حالیکه به پهنای صورتش اشک می ریخت ، هق هق کنان گفت به سمت گودی قتلگاه می روم تا این آب را به بابایم بدهم آخر وقتی که می رفت بسیار تشنه بود............. التماس دعا --کیانا
السلام علیک یا ابا عبدالله
سلام
در صورت تمایل وبلاگ من رو ؛اد؛ کن!
مرسی.