آب...

دختر سراسیمه در بیابان می دوید،خارهای گزنده صحرا پاهای خسته اش را بیشتر می آزرد ، تشنگی بی طاقتش کرده بود ، از پشت سر صدای نزدیک شدن سواری به گوشش رسید، آخرین قوتش را در زانوهایش قرار داد و سرعتش را بیشتر نمود... اما ناگهان پاهای کوچکش به تکه سنگی گیر کرد و با صورت به زمین خورد ، سوار از اسب پیاده شده و به سمت دختر می آمد ، دختر دستانش را سپر صورت زخمی و سیلی خورده اش قرار داد، تو را به خدا ای مرد عرب ، دوستانت گوشوار و معجرم را برده اند ، مرد عرب در نزدیک دختر نشست و گفت نترس برایت مقداری آب آورده ام، دختر با ناباوری ظرف آب را گرفت و به سویی روان شد ، عرب با تعجب پرسید کجا مگر تشنه نیستی ... دختر در حالیکه به پهنای صورتش اشک می ریخت ، هق هق کنان گفت به سمت گودی قتلگاه می روم تا این آب را به بابایم بدهم آخر وقتی که می رفت بسیار تشنه بود............. التماس دعا --کیانا




نظرات 2 + ارسال نظر
علی چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:03 ب.ظ

السلام علیک یا ابا عبدالله

م.و شنبه 19 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:25 ب.ظ http://asmoon.blogfa.com

سلام
در صورت تمایل وبلاگ من رو ؛اد؛ کن!
مرسی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد